ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات ساینا

و اما......

از 1ماه و نیم پیش که متوجه یه نقطه کوچولوی نازنازی توی دلم شدم (طبق برنامه ریزیم).....بیخیال و فارغ از نگرانی اجازه دادم زمان بگذره تا انشالله بعد از اطمینان از وجود طنین ضربان قلب کوچولوی جدیدمون به خانواده پدریم اطلاع بدم ،و تا اطلاع ثانوی اینجا و بصورت علنی چیزی ننویسم... البته بازم صبر میکنه که به ماه 3 برسم... خداروشکر بعد از آشنایی با خانوم دکتر "ف ک" و ارتباط حسی که از قبل باهاشون  بصورت ناخود اگاه در من ایجاد شده بود و بعد از شنیدن صدای قلب جنین که توی مطب ایشون طنین انداز شد.....هر سه تامون احساساتی شدیم، ... خانوم دکتر حسابی بهمون قوت قلب داد و تبریک میگفت و آرزوی سلامتی... چه پشتک وارویی هم میزدی، دکتر به سختی تونست چند تا ...
31 خرداد 1392

خاطره نویسی هول هولکی.

امروز صبح استخر داشتم حسابی خسته شدم تمریناتم سخت و سنگین و نفس گیر بود طوریکه مربی بهم تذکر داد که تا جایی که میتونم به خودم آوانس بدم... برگشتم خونه همه با هم صبحونه خوردیم... بعدم نهار درست کردم خوردیم رفتیم آکادمی زبان... به راحتی از پس درسهای این چند روزم بر اومدی... دکتر نبودش واسه همین دلت میخواست ببینیشون... مامی دکتر گفتش که اگه عجله ندارین چند لحظه منتظر باشیند تا د پ بیادش. آخه توی دفترش جلسه داشت... ما هم از بس خسته بودیم ترجیح دادم برگردیم... هوا بسی ناجوانمردانه گرم بود... خداروشکر از اول تیر کلاسهای گروهی شروع میشه و از ساعت 9 نیم صبح شروع میشه تا 10 ربع و دوباره از 10 نیم تا 11 و نیازی به حضور والدین در کلاس نیست... روزهاتو ه...
26 خرداد 1392

آخرین کنسرت...پایان نامه دوره ارف ساینا جون...

دیروز آخرین جلسه کلاس دوره ارف موسیقیت بود.....با یه جعبه گنده شیرینی رفتیم آکادمی... و کل آکادمی رو شیرین کام کردیم به 5 مین سالگرد تولدت، عشقم...امروز به افتخار تولدت توی کنسرت تبریک مخصوص و موزیک تولد مبارک رو نواختین... عروسکم، امروز از آکادمی موسیقی فارغ التحصیل دوره ارف شناخته شدی... خیلی دلم واسه این روزها تنگ میشه. مربی های نازنینت لادن و مونا جون خیلی بهت ابراز علاقه کردن... و دلتنگی. حسابی ازت تعریف کردن و از اینکه اشتیاق من و بابا رو در پیشرفت موسیقی و پیشبرد این مسیر شاهد بودن تحسینمون کردن... و واست آرزوی موفقیت داشتن... کلی فیلم  و عکس از امروز ....یه عالم خاطره..... بچه ها همه ناز شده بودن امروز... آماده واسه یه جشن و ک...
21 خرداد 1392

سفرنامه کردستان

روز دوشنبه صبح یهو تصمیم گرفتم تلسم خرید از عماد شاپ رو بشکنم و پک 2 دورا رو سفارش بدم... بخاطر دی وی دی های Hi5ی که 2  سال پیش خریده بودم 10 تومن طلب داشتم که بالاخره زنده اش کردم... دی وی دی w0o0w رو که قبلا داشتی و خش مشی شده بود رو دوباره خریدم... از همون موقع منو کشتی هی میگی کی کپی میکنی که بتونم استفاده کنم... طاقت نیوردی و 2 تا از دی وی دیهای دورارو نیگا کردی. عصر من و بابا زدیم بیرون چون کار داشتیم و شما موندی خونه....بعد از یکی دو ساعت که برگشتیم مامان رامیلا و رامیلا توی پارکینگ بودن....بعد از احوالپرسی ازمون خواهش کردن که واسه شام باهاشون بری رستوران.... اجازه دادم رفتی چون اگه نمیدادم رامیلا میزد زیر گریه.....مهلت فکر کرد...
18 خرداد 1392

مجالی نیست...

امروز روز خیلی خیلی سختی بود. دوتاییمون خیلی خواب آلود بودیم. صبح ساعت 6 با تلفن آقا بزرگ بیدار شدم... 7 رفتم بیمارستان....8 رفتم استخر....10 نیم هلاک و گرسنه رسیدم خونه. صبحونه خوردیم وسط یه عالم لباس و بند و بساط صبحونه....دراز به دراز افتادم که خستگی در کنم.....ولی مگه میشد بین این همه به هم ریختگی استراحت کرد؟ اومدی گفتی مامان ببین چقدر ریخته و پاشه... گفتم حق داری... گفتی تا جایی که بتونم کمکت میکنم..... الحق که این روزها کمک حالمی.......خیلی گلی.....اصن عشقی.....به معنای واقعی..... این روزها از بوسیدن های مکررت (راستش) خسته میشم... به بهانه اینکه خوب نیست و بهداشت باید رعایت شه بهت میفهمونم که کمتر ماچ ماچی راه بندازی......گفتی مگه میش...
12 خرداد 1392